معنی کلمه پایمرد در لغت نامه دهخدا
بنزدیک او پایمردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش.اسدی.بیک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا.خاقانی. || مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. ( برهان ). یار و یاور. دستیار. همدست :
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن روان.فردوسی.همانا ترا من بَسَم پایمرد
برآتش مگر برزنم آب سرد.فردوسی.از آن شیر باشاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.فردوسی.که باید که باشد مرا پایمرد
از آن سرفرازان روز نبرد.فردوسی.سوارو پیاده بکردار گرد
بر آن لشکر گشن شد پایمرد.فردوسی.چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو.فردوسی.پدر پیر شد پایمردش پسر
جوانی خردمند و با زور و فر.فردوسی.گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟.انوری.از وی [ از عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. ( کلیله و دمنه ).
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.خاقانی.روزی ز وثاق پایمردی
می آمدم آفتاب زردی.خاقانی ( از فرهنگ رشیدی ).ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
هر کس که نیوشد این قصیده
در حد عراق یا خراسان