معنی کلمه پای در لغت نامه دهخدا
زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.فردوسی.وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.فردوسی.وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای...فردوسی.همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.عسجدی.رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای.اسدی.پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.مولوی. || پائین. ذیل. تک. ته. فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن. ( برهان ) :
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست.فردوسی.چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.فرخی.خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. ( تاریخ بیهقی ). فرمان چنانست که... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت. ( تاریخ بیهقی ). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی... ( تاریخ بیهقی ). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت. ( تاریخ بیهقی ). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. ( تاریخ بیهقی ). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. ( تاریخ بیهقی ). غوریان... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. ( تاریخ بیهقی ). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. ( تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته. ( گلستان ).
|| گام. خطوه. || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت. ( برهان ). قوه مقاومت. تاب ایستادگی و مقابلی. یارای مقاومت. قدرت مقابله. توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست.فردوسی.