معنی کلمه پاک کردن در لغت نامه دهخدا
ای طرفه خوبان من ای شهره ری
لب را بسردزک بکن پاک از می .رودکی.بدشمن هر آنکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت...
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتنش برتیره خاک.فردوسی.برفت از میان بزرگان تباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک.فردوسی.بگریست... و ازهوش بشد... چون ساعتی بود باز هوش آمد و چشم و روی بدستارچه پاک کرد. ( تاریخ بیهقی ). ناگاه سگی بیامد واو را شیر داد و برگردید و او را پاک کرد و برفت. ( قصص الانبیاء ). و ورقه ای داشت سَر مردی بر آنجا صورت کرده پیغامبر فرمود که آنرا پاک کنند. خود پاک شد بی آنک بدو زنند. ( مجمل التواریخ والقصص ).
|| خالی کردن. تهی کردن :
هوا پاک کرده ز پرّندگان
همه روی گیتی ز درّندگان.فردوسی.به ارّه مر او را بدو نیم کرد
جهان را ازو پاک و بی بیم کرد.فردوسی.ز دشمن جهان سربسر کرد پاک
برزم اندرون نیستش ترس و باک.فردوسی.سند و هند از بت پرستان پاک کرد
رفت ازین سو تا بدریای روان.فرخی.امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک.منوچهری.و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. ( تاریخ بیهقی ).
|| نظیف کردن. تنظیف. تنقیه. ( دهار ) ( زوزنی ) ( مجمل اللغة ) ( تاج المصادر بیهقی ). انقاء. ( تاج المصادر بیهقی ). تنقیح. تزکیه. ( دهار ). || خالص کردن. || روفتن :
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خوار و خو.اسدی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نسخه نخجوانی ). || نمازی کردن. طاهر کردن. مطهر کردن. تطهیر. اِطهار. توضیه. ( تاج المصادر بیهقی ). پاک کردن خود از پلیدی ؛ استنجاء :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.ابوشکور.اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کزو کون کنند پاک.منجیک.