معنی کلمه پالونه در لغت نامه دهخدا
پالود جان خویش بپالونه بلا
پیمود عمر خویش به پیمانه زمان.معزی.بسپار همه زنگ بپالونه آهن
بگذار همه رنگ بپالوده بازار.سنائی.ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آئینه سینه آهی.سیدحسن غزنوی.ورنه جان آهنین بودی به آه آتشین
دیده چون پالونه آهن فروپالودمی.خاقانی.هر می که ریختیم بپالونه مژه
یاد خیال اُنس رسان تو میخوریم.خاقانی.گهی از دیدگان ریزی همی لؤلو چو پالونه
گهی از چشمه ها بیزی همی مرجان چو پرویزن.جوهری هروی.دیده پالونه سرشک اَمل
طبع پیمانه شراب شده ست.جمال الدین عبدالرزاق.