معنی کلمه پاسخ در لغت نامه دهخدا
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به بیداری [ ظ: پیدائی ] میان مردمان.رودکی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).آهواز دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.رودکی.پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.بوشکور.ببردند پاسخ بنزدیک شاه
برآشفت شیروی از آن بیگناه.فردوسی.دلش گشت پر آتش و سر ز باد
بگرسیوز از خشم پاسخ نداد.فردوسی.بدادنش آن نامه شهریار
بپاسخ نوشته زریر سوار.فردوسی.چنین داد پاسخ سیاوش که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه.فردوسی.نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.فردوسی.برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.فردوسی.سخن هرچه گوئی توپاسخ دهم
ترا اندرین رای فرّخ نهم.فردوسی.ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.فردوسی.همه یکسر از جای برخاستیم
زبان را بپاسخ بیاراستیم.فردوسی.بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.فردوسی.درود فریدون فرخ دهم
سخن هرچه پرسند پاسخ دهم.فردوسی.چنین داد پاسخ که او رابدام
نیارد مگر مردم زشت نام.فردوسی.چو بشنید گریان برفت استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار.فردوسی.چو یکماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت.فردوسی.چنین داد پاسخ [ رستم فرخزاد ] که او را بگوی
نه تو شهریاری نه دیهیم جوی.فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2567 )چنین دادپاسخ [ شیرین ] که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشندنزد تو دانندگان
جهاندیده و نیز خوانندگان.فردوسی.چنین داد پاسخ بدیشان که من [ کاوس ]
نبینم کسی را از این انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی برآب.