معنی کلمه پاسبان در لغت نامه دهخدا
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی.فردوسی.ز دیوان جنگی ده و دوهزار
بشب پاسبانند بر کوهسار.فردوسی.همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد.فردوسی.وز آنجا بفرمود تا پاسبان
برآرد ز بالای باره فغان.فردوسی ( شاهنامه ، ج 3 ص 1424 )بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس کش از مهتری بود بهر.فردوسی.مگر پاسبانان کاخ همای
هلا زود برخیز و چندین مپای.فردوسی.چو باران بدی ناودانی نبود
بشهر اندرون پاسبانی نبود.فردوسی.بباید به هر گوشه ای دیده بان
طلایه بروز و بشب پاسبان.فردوسی.چو دین را بود پادشاپاسبان
تواین هر دو را جز برادر مخوان.فردوسی.یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان.فردوسی.که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدارجان منست.فردوسی.بشب پاسبان را نخواهم بمزد
براهی که باشم نترسم ز دزد.فردوسی.چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده بان دار و هم پاسبان
نگهدار لشکر بروز و شبان.فردوسی.چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
بر آن میش و بز پاسبانان بدید.فردوسی.از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.فردوسی.نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاه است همچون رمه بی شبان.فردوسی.غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور از پیش و پس.فردوسی.فرنگیس با رنج دیده بسر
بخواب اندر آورده بودند سر