مردی بر سهل آمد و گفت: حال برمن تنگ است و فرزندان دارم. گفت: هیچ پیشه ندانی؟ گفت دلالی دانم کرد در عطاران. گفت چرا اکنون نکنی؟ گفت چیزی ندارم. گفت درین شهر بسر خرما فراخست بشو! لختی در چرمینه کن بمن آور، او رفت و آورد. سهل پارگکی خاک از آن موضع خود برداشت و دران افگند، و سر آن بپوشید و بوی داد گفت: برو بفروش! برد و بفروخت همه غالبه شده بود، مرد توانگر شد.
از آنچ جامه و تن پاره پاره میکردیم بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود