معنی کلمه پاره در لغت نامه دهخدا
زیرا که بر پلاس نه نیک آید
بر دوخته ز ششترئی پاره.ناصرخسرو.نیست آزاده را قبا نمدی
که همش پاره برندوخته اند.خاقانی. || ( ص ) دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک :
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد.فردوسی.همی گفت مادرت بیچاره گشت
بخنجر جگرگاه تو پاره گشت.فردوسی.هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود
مر آنرا سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یکباره کرد.فردوسی.میان همالان نشستم بخوان
که اندر تنم پاره باد استخوان.فردوسی.همیزد بر او تیغ تاپاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.فردوسی.پاره کردستند جامه دین بتو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.ناصرخسرو.دل ملوک به صد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست.سیدحسن غزنوی.ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه دلهای پاره ایم.مولوی.و در پیرهن پاره ، پلاس پاره ، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است.
|| ( اِ ) عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. ( لغت نامه اسدی ). || هدیه. تحفه و تبرک. ( برهان ) :
به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره.ناصرخسرو. || گرز آهنین. ( برهان ) :
بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین
سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر.مسعودسعد.در زیر بارژنگ همانا بکودکی
کردند...ش را ادب از پاره زرنگ.سوزنی.و رجوع به پاده با دال مهمله شود.
|| خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع. || رشوت. ( صحاح الفرس ) ( برهان ). رِشوه. ( نصاب ) ( فرهنگ اسدی نسخه خطی نخجوانی ) ( زمخشری ) ( صحاح الفرس ) ( منتهی الارب ). بوالکفد. ( فرهنگ اسدی نسخه خطی نخجوانی ). بلکفد. اِتاوه. رشوه که قاضی را دهند. ( اوبهی ). راشی ؛ پاره دهنده. رشاه ؛ پاره داد او را. رائش ؛ میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. ( منتهی الارب ) :