معنی کلمه پارسا در لغت نامه دهخدا
نشست از پس پرده پادشا
چنان چون بود مردم پارسا.فردوسی.اگر پارسا باشد و رای زن
یکی گنج باشد برآکنده ، زن.فردوسی.خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا.فردوسی.خردمند با مردم پارسا
چو جائی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکونگردد کهن.فردوسی.مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.فردوسی.بخندید خسرو ز گفتار زن [ کردیه ]
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.فردوسی.دگر کیست کو از در پادشاست
جهاندیده پیر است و گر پارساست.فردوسی.چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا.فردوسی.بدو [ سیاوش ] گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.فردوسی.بگیتی بجز پارسا زن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی.فردوسی.بپرسید از آن ترجمان پادشا
که ای مرد روشن دل پارسا.فردوسی.دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا.فردوسی.دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا.فردوسی.که با ما چه کرد آن بد پرجفا
وز آزاردن مادر پارسا.فردوسی.مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.فردوسی.اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جز این مردم پارسا.فردوسی.کلید در گنج دو پادشا