معنی کلمه پارس در لغت نامه دهخدا
چنان بد که در پارس یکروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت.فردوسی.و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. ( تاریخ بیهقی ). عامل به فرمان او [ بزرجمهر ] را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. ( تاریخ بیهقی ).
و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... ( کلیله و دمنه ). چنین گوید برزویه طبیب مقدم اطبای پارس. ( کلیله و دمنه ).تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند.( کلیله و دمنه ).
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو توئی سایه خدا.سعدی.شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز.ابوبکر احمد الجامجی.
پارس. ( اِخ ) نام پسر پهلوبن سام که گویند اصطخر بناکرده اوست. ( برهان ).
پارس.( اِخ ) نام یکی از پهلوانان ایران بعهد یزدگرد( ؟ ).
پارس. ( ترکی ، اِ ) جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ. ( برهان ). یوز. فهد. وَشق. و پارس بدین معنی ترکی است.
پارس. ( اِ ) آواز سگ. بانگ سگ. علالای سگ.عَوعَو. هفهف. عفعف. وَغواغ. وَعوع. وَکوَک. نوف.
- پارس کردن ؛ عوعو کردن سگ. نوفیدن. بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود.
- امثال :
سگ در خانه صاحبش پارس میکند ؛ یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است.
پارس. [ س َ ] ( اِخ ) نام سرزمین پارس. رجوع به فارس و پارس و رجوع به بلادالخاضعین شود.
پارس. [ س َ ] ( اِخ ) نام قوم پارسی. رجوع به فارس شود.
پارس. [رُ ] ( اِخ ) جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دِلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمه آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است.