معنی کلمه پاده در لغت نامه دهخدا
ماده گاوان پاده اش هر یک
شاه پرور بود چو پرمایون.فرالاوی.به غور چون تو بود پاده ای به یک من آرد
به هند چون تو بود یک رمه به یک آجل.عمعق بخارائی ( در هجو اُغُل ).ز بهر جماع خران خر کلوکان
خرامان بخانه بری پاده پاده.سوزنی. || چراگاه اسبان و شتران و گاوان. ( برهان ). || چوب دستی درشت. عصای کلان. چماق. باهو :
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند... نش را ادب از پاده زرنگ.سوزنی.خصم در دست قهرت افتاده
پایها در رکاب چون پاده.سنائی.- کرد پاده ؛ باهوی کرد. چماق کردان :
کسی باید آنگه که تو باده خوردی
که آرد سوی مرز تو کرد پاده.سوزنی.
پاده. [ دِه ْ ] ( اِخ ) دهی است به چهار فرسنگ ونیمی شمال و مغرب کازرون. || موضعی است به جنوب غربی سمنان.