پابرجای

معنی کلمه پابرجای در لغت نامه دهخدا

پابرجای. [ ب َ ] ( ص مرکب ) ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. پادار. استوار. ثبت :
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.خاقانی.و رجوع به پابرجا شود.
- پابرجای کردن ؛ ثابت کردن.

معنی کلمه پابرجای در فرهنگ فارسی

ثابت ثابت قدم
( صفت ) پابر جا

جملاتی از کاربرد کلمه پابرجای

وی نقش مهمی در فرهنگ بارسلون ایفا کرد. در سال ۱۹۴۴ میلادی، «ارکستر سمفونیک بارسلون» را در قصر موسیقی کاتالان پایه‌گذاری کرد. او همچنین، یکی از داوران پابرجای «رقابت‌های بین‌المللی موسیقی ماریا کانالس» بود.
گویند مرا چرا شدی سودایی آن به که کنی به صبر پابرجایی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
صد غریو و بانگ اندر سقفِ گردون افکنیم من نی‌ام در عشق پابرجایِ تو یک بانگی
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما
ز شرم قد تو در باغ سرو پابرجای چو بندگان بگریزد اگرچه آزاد است
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت که رنگ از چهرهٔ من‌گر پرد برگرد سر گردد
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر عاشق صادق روشندل پابرجاییست
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
هان ای دل هرزه گوی ناپابرجای برخاسته یی بقصد آن شهر آرای