معنی کلمه وکیل در لغت نامه دهخدا
- وکیل همایونی ؛ وظیفه او عبارت بود از اداره امور مالی اداری و از حیث مرتبت در پایه عالیتر از امراء دیگر قرار داشت. ( فرهنگ فارسی معین از سازمان صفوی ص 81 ).
|| مباشر. کارگزار :
مردمان قصه فرستند ز صنعا برِ او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.منوچهری.|| ناظرسرای. استادالدار : و دختر خویش بدان آیین به مرزبان شاه داد و به جمهور که وکیل او بود داد. ( سمک عیار ج 1 ص 45 ).
- وکیل خرج ؛ کسی که لوازم معاش و سایر مایحتاج دیگری را خریداری و تهیه کند و به او رساند. کسی که مخارج خانه به عهده وی سپرده شده است :
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی.نظامی.بادی که وکیل خرج خاک است
فراش گریوه مغاک است.نظامی.- || مهماندار.
- || خداوند خانه.
|| در دوران صفویه بالاترین مقام حکومت را وکیل می نامیدند. ( سازمان صفوی ص 81 ).
- وکیل دیوان اعلی ؛ ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلاتصدی ماندن عظمی یا غیبت وی امور را اداره می کرده است. ( سازمان صفوی ص 85 ).
- وکیل سلطنت ؛ نایب السلطنه و صدراعظم. ( سازمان حکومت صفوی ).
- وکیل وزیر اعظم ؛ کسی که در غیاب وزیر اعظم ( صدراعظم ) امور را اداره میکرد. ( سازمان حکومت صفوی ). وکیل وزیر اعظم برابر قائم مقام است در عهد قاجاریه. ( از سازمان حکومت صفوی ص 84، 85 ).
|| ( اصطلاح حقوق و فقه )کسی که به موجب عقد وکالت از طرف شخص دیگری [ موکل ]برای انجام دادن امری تعیین شده است ، بدون آنکه اختیار انجام دادن آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد. شخصی که نیابت انجام کاری به او تفویض شده و وکیل است باید بالغ و عاقل و رشید باشد. ممکن است یک یا چند نفر را به عنوان وکیل معین نمود. در فرض اخیر هر یک ازوکیلها استقلال در اقدام را ندارد مگر آنکه از طرف موکل چنین حقی به او داده شده و مرگ یکی از آنها موجب بطلان وکالت سایرین است. رجوع به کتب فقهیه و شرایع محقق شود.