معنی کلمه وهم در لغت نامه دهخدا
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.اسدی.وصل تو به وهم درنمی آید
وصف تو به گفت برنمی آید.خاقانی.در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی.سعدی.به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری.سعدی.ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.سعدی.- وهم انگیز ؛ برانگیزنده وهم.
- وهم پیکر ؛ دارای پیکری شبیه به وهم و شبح مانند :
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور.ابوالحسن لوکری.- وهم سوز ؛ سوزنده وهم :
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.نظامی. || گاه بر قوه وهمیه از حواس باطنی اطلاق میشود و شأن آن ادراک معانی جزئیه متعلق به محسوسات است ، مانند شجاعت زید و سخاوت عمرو، و همین قوه است که فرمان میدهد تا گوسفند از گرگ بگریزد و فرزند مورد عطوفت و مهربانی پدر قرار گیرد. حکماء بر وجود آن چنین استدلال کنند که حاجت به نیروئی است که مُدرک معانی جزئی باشد و این نیرو غیر از حواس ظاهری است زیرا معانی به وسیله هیچیک از حواس ظاهری قابل درک نیستند وهمچنین این نیرو غیر از حس مشترک و خیال و غیر از حافظه و غیر از قوه متصرفه و غیر از نفس است به دلیلهایی که در جای خود به تفصیل ذکر شده است. برای تفصیل این مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح مواقف و شرح تجرید و تعریفات سید جرجانی شود. || تصور غلط. پنداشت :
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن