معنی کلمه وهب در لغت نامه دهخدا
وهب. [ وَ هََ ] ( ع مص ) وَهب. هبة. بخشیدن چیزی را. ( منتهی الارب ). بخشیدن بدون عوض. ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) بخشش. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
وهب. [ وَ هَِ ] ( ع ص ) بخشنده. ( مهذب الاسماء ).
وهب. [ وَ هَِ ] ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. ( مهذب الاسماء ).
وهب. [ وَ هََ ] ( اِخ ) پدر آمنه مادر رسول خدای ( ص )، جد مادری پیامبر اکرم. رجوع به وهب بن عبدمناف شود.
وهب. [ وَ هََ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم بن طاراذ، مکنی به ابوسعید. رجوع به ابوسعید وهب... شود.
وهب. [ وَ هََ ] ( اِخ ) ابن سعیدبن عمروبن حصین بن قیس بن قنان بن متی. وی مانند پدر، کاتب جعفربن یحیی برمکی بود و پس از او به ذوالریاستین پیوست. پس از او کاتب حسن بن سهل بود و حسن او را ولایت کرمان و فارس داد و او را به رسالتی از فم الصلح نزد مأمون فرستاد و او در دجله غرق گشت. ( الفهرست ابن الندیم ).
وهب. [ وَ هََ ] ( اِخ ) ابن عامر. یکی از شهدای کربلا. «مثل مادر وهب » که در تداول گویند، مراد همین وهب است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
وهب. [ وَ هََ ] ( اِخ ) ابن عبدمناف. جد حضرت رسول صلی اﷲعلیه وآله از جانب مادر. وی مکنی به ابوکبشه است.
وهب. [ وَ هََ / وَ ] ( اِخ ) ابن منبه ، مکنی به ابوعبداﷲ. از ایرانیان متولد در یمن بود. وی نخستین کس است که در اسلام تاریخ و قصص نوشت. وفات او در 116 هَ.ق. اتفاق افتاد. ابن الندیم گوید: وی از اهل کتاب بود که اسلام آورد و عالم به اخبار سلف بوده است. ( الفهرست ابن ندیم ). مورخ است که از کتابهای قدیم بسیار خبر نقل کرده و به افسانه های کهن به خصوص به اسرائیلیات آگاه بوده است. وی از تابعیان شمرده می شود و ریشه او به ایرانیانی می رسد که آنان را کسری پادشاه ایران به یمن فرستاد، و مادرش حمیری است. تولد و مرگ او در صنعاء اتفاق افتاد. عمربن عبدالعزیز او را به قضاوت صنعاء منصوب کرد. وی به قدریت متهم شد و سپس از آن برگشت و گویند که در این باره کتابی نیز بپرداخت و آنگاه پشیمان گردید. کتابهایی دارد که از آن جمله است : ذکر الملوک المتوجه من حمیر. قصص الانبیاء. قصص الاخبار. ( الموسوعة العربیة المیسرةص 1969 ). رجوع به ابن خلکان ج 2 ص 314 شود :