معنی کلمه وفا در لغت نامه دهخدا
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی.فردوسی.بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم.ناصرخسرو.ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.مولوی ( دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین ).یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.سعدی.- وفااندیش ؛ وفااندیشنده. که درباره وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند :
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت.مولوی.- وفابیگانه ؛ ازوفابیگانه. آنکه از حلیه وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. ( آنندراج ).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام. ( ناظم الاطباء ).
- وفاپرورد ؛ پرورده وفای کسی. وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.خاقانی.- وفاپیوست ؛ باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. ( ناظم الاطباء ).
- وفا جستن ؛ وفا طلب کردن. وفا خواستن :
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال.ناصرخسرو.دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن.سعدی.- وفاجوی ؛ وفاجوینده. وفاطلب کننده :
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.سعدی.- وفا خواستن ؛ وفا طلب کردن :
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التّجر.حافظ.- وفاخواه ؛ نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس. ( ناظم الاطباء ).
- وفادار ؛ صاحب وفا. وفی :
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.منوچهری.مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.