وغ
معنی کلمه وغ در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه وغ
ممیراد این فروغ از روی این ماه میفتاد این کلاه از فرق این شاه
پیدا بود از حال پریشان فروغی کاشفتهٔ گیسوی سمنسای تو باشد
گر کنی چون شبنم گل خویش را چشم برراه فروغ یارباش
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
خال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلا از پای تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستی
از فروغ آفتاب شمسه او ذره را دیده اعشی تواند دید در شبهای تار
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
دروغ تو آخر بشد آشکار برآورد از جان شومت دمار
مُوَسَّخ: آنچه منع خشک شدن جراحت کند و رطوبت او را زیاد سازد، مثل: موم روغن.
چون نیست سخن شناس دردهر پس زین در روغررچه خیزد
فروغ حسن جهانگیر او کجاست که نیست؟ ز خویش می روی ای دل به این شتاب کجا؟