معنی کلمه وظیفه در لغت نامه دهخدا
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یاشنید.حافظ.- نظام وظیفه ؛ خدمت سربازی. تکلیف خدمت هر جوان که به بیست ویک سال رسید در دستگاههای نظامی به مدت و کیفیت معین.
|| چیزی که برای کسی هر روز مقرر باشد. ( غیاث اللغات ) :
سه بوسه مرا از تووظیفه ست ولیکن
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناری است.فرخی. || وجه گذران. راتب. کمک خرج. مدد معاش. ( ناظم الاطباء ). وجه معاش. || مبلغی یا جنسی که برای امرار معاش به کسی دهند. مقرری. مستمری. مقرری و سالیانه و مستمری. مستمری که به سپاهی میدهند. ( ناظم الاطباء ). روزمره از طعام و رزق. ( منتهی الارب ). خوراک روزانه و ماهانه و سالانه. ( ناظم الاطباء ).
- وظیفه بریدن ؛ قطع کردن مقرری و راتب کسی : وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد. ( گلستان سعدی ).
- وظیفه بگیر ؛ موظف. ج ، وظیفه بگیران ( موظفین ). آنکه وظیفه گیرد، و وظیفه در اصطلاح دستگاه بازنشستگی اداری وجهی است که ماهانه به افرادی که از خدمت برکنار مانده اند، داده میشود.
|| شغل و کار خدمت. ( ناظم الاطباء ). منصب و خدمت. ( اقرب الموارد ). شغل. کار و مانند آن. ( منتهی الارب ). || عهد و پیمان و شرط. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، وظائف ، وُظُف. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || در زمان صفویه اعانه و تصدق بود که با توجه به ترتیب اداری رایج در هند به صورت نقد پرداخت می شد. ( سازمان حکومت صفویه ص 160 ).