معنی کلمه وشی در لغت نامه دهخدا
- وشی صنعائی :
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعایی فرست.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 827 ).
وشی. [ وَ / وَش ْ شی ] ( ص نسبی ) منسوب به وش ، و آن شهری است از ترکستان. ( برهان ) ( آنندراج ).
وشی. [وَ / وَش ْ شی ] ( ص نسبی ، اِ ) از مردم وش. اهل وش. || ساخته شهر وش. ( فرهنگ فارسی معین ). || جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش. نوعی از جامه ابریشمی. ( غیاث اللغات ). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ). نوعی از جامه. ( مهذب الاسماء ). جامه رنگین. ( غیاث اللغات ). پارچه ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.فرخی.چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.فرخی.زهره [ دلالت داردبر ] بافتن دیبا و وشی. ( فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص 473 ).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن.مسعودسعد.کمین جامه را داد سازی دگر