معنی کلمه وشاح در لغت نامه دهخدا
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن.فرخی.به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح.مسعودسعد.گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو وشاح برگیرید.مسعودسعد.قمر همچو تعویذ از سیم صافی
ثریا وشاحی ز ابریز ذائب.( منسوب به حسن متکلم ).
وشاح. [ وِ ] ( ع اِ ) شمشیر. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
- ذوالوشاح ؛ شمشیر عمربن خطاب رضی اﷲعنه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وشاحة شود.
|| قوس. کمان. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
وشاح. [ وَش ْ شا ] ( ع ص ) موشِح. زاجل. زجال. تصنیف سرای. حراره گوی.کاری ساز. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به زاجل شود.