معنی کلمه وزیر در لغت نامه دهخدا
نبودی جدا یک زمان زَاردشیر
ورا همچو دستور گشت و وزیر.فردوسی.بفرمود تا پیش او شد دبیر
سرافراز موبد که بودش وزیر.فردوسی.گر تو را جان به وزر آلوده ست
داروی وزر کن وزیر مباش.سنایی.رفیق دون چه اندیشد به عیسی
وزیر بد چه آموزد به دارا؟خاقانی.نشناخته مر خلق را چه جویی
آن را که ندارد وزیر و همتا.ناصرخسرو.|| ( اصطلاح شطرنج ) مهره ای که در دست راست شاه نهند . ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
وزیر. [ وَ ] ( اِ ) زردچوبه. ( برهان ) ( آنندراج ) :
دل و دامن تنور کردو غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و وزیر.عنصری.
وزیر. [ وَ ] ( اِخ ) لقب هارون برادر موسی علیه السلام : و اجعل لی وزیراً من اهلی هارون اخی اشدد به ازری. ( قرآن /20 29 - 30 ).