معنی کلمه ورس در لغت نامه دهخدا
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.لبیبی.|| بند ریسمانی. رشته ریسمانی. ( برهان ) ( آنندراج ). پای بند و ریسمان. ( ناظم الاطباء ).
ورس. [ وَ ] ( ع اِ ) اسپرک و آن گیاهی است شبیه سمسم و منبت آن بلاد یمن است و بس ،میکارند آن را و تا بیست سال باقی باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گیاهی است زردرنگ گویند چون یک سال بکارند ده سال باقی ماند و نبات آن شبیه به نبات کنجد باشد و جامه ای که از آن رنگ کنند پوشیدنش قوت بسیار دهد و آن را به عربی خُص خوانند. ( برهان ).
ورس. [ وَ رِ] ( ع ص ) ثوب ورس ؛ جامه قرمز. ( از اقرب الموارد ).
ورس. [ وُ ] ( اِ ) ثمر و میوه. ( برهان ). || سرو دشتی. وارس. ( ناظم الاطباء ). بار سرو کوهی. ابهل. ( برهان ).
ورس. [ وَ رَ ] ( ع مص ) چغزلاوه نشستن بر سنگ چندانکه سبز و لغزان گردد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نشستن خزه بر سنگ در آب چندانکه آن سنگ سبز و لیز گردد.( از اقرب الموارد ): ورست الصخرة فی الماء تورس ورساً؛ رکبها الطحلب حتی تخضار و تملاس. ( اقرب الموارد ).
ورس. [ وِ ] ( از روسی ، اِ ) اندازه ای از مسافت که معادل 3500 قدم باشد. ( ناظم الاطباء ).
ورس. [ ] ( اِخ ) دهی جزو دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین. در 10هزارگزی حصار خروان. سکنه 327 تن و آب آن ازچشمه و در بهار از آب برف تأمین می شود. محصول آن غلات ، بنشن ، تاکستان ، بادام ، صیفی است. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ).