معنی کلمه ورا در لغت نامه دهخدا
ورای هر چه در گیتی اساسی است
برون از هر چه در فکرت قیاسی است.نظامی.ورای همه بوده ای بود او
همه رشته ای گوهرآمود او.نظامی.ای قناعت توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست.سعدی. || پسین. || آن طرف. ( ناظم الاطباء ). خارج از. بیرون از :
کسی ز چون و چرا دم نمی تواند زد
که نقش بند حوادث ورای چون و چراست.انوری.کارخانه این طایفه ورای این عالم است. ( انیس الطالبین ). دنیای موهومی ورای دنیای مادی برای خودش تصور کرده. ( سایه روشن صادق هدایت ص 20 ).
- ورای پست و بلند ؛ برتر و بالاتر از زمین. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- || بیرون زمین و آسمان که عالم لاهوت و عدم باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از عالم لاهوت است. ( انجمن آرا ). رجوع به وراء شود.
|| بهتر. نیکوتر. مناسب تر :
هیچ فرصت ورای آن مطلب
که کسی مرگ دشمنان بیند.سعدی.
ورا. [ وَ / وِ / وُ ] ( ضمیر + حرف اضافه ) مخفف او را. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). «ورا بین که با ماچه ها میکند.» یعنی او را بین. ( برهان ) :
میغ ماننده پنبه ست و ورا باد نداف
هست سدکیس ، درونه که بدو پنبه زنند.بوالمؤید.به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.شهید.دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.بوشکور.نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس ورا درد چند.منجیک ( از صحاح الفرس ).فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.منجیک.ببوسید پای و رکیب ورا
همی خیره گشت از نهیب ورا.فردوسی.جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت.فردوسی.ورا دید با دیدگان پر ز خون
به زیر زنخ دست کرده ستون.فردوسی.بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر آن خیمه های ورا چاره جست.عنصری.فرمانْش رونده در همه عالم باد