معنی کلمه وخش در لغت نامه دهخدا
وخش. [ وَ ] ( اِ ) ابتداء و آغاز. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). آغاز و ابتداء. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || کشف و الهام. وحی. فرتاب. ( غیاث اللغات )( آنندراج ). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). رجوع به وخشور شود.
وخش. [ وَ ] ( اِخ ) نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان. ( برهان ). شهری است به ماوراءالنهر ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) در کنار جیحون. ( یسنا ). از ولایت ختلان. ( غیاث اللغات ). در ترکستان. ( حاشیه فرهنگ اسدی ). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون ، بسیارنعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانه وخشاب نهاده و قصبه آن هلاورد است و لیوکند نیز از این ناحیت است. ( حدود العالم ). نام قدیم جیحون. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). یاقوت گوید: وخش ( به فتح اول ) شهری است از نواحی بلخ از ختلان و آن کوره ای است متصل به ختل و جمعاً تشکیل یک کوره دهند و آن برکنار نهر جیحون است. ( حاشیه برهان قاطع از معجم البلدان ) :
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکر بخاری ( حاشیه برهان از لغت فرس ص 217 ).
مصراع اول در صحاح الفرس : به گامی شمرد از خطا تا چگل. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش.مولوی.شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان.سعدی.شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مر این شخص را تو ببخش.سعدی.و گفتند چشم خود را پوش و از آن دریای وخش گذرانیدند. ( انیس الطالبین ). میان من و لشکرگاه دو کوه بود و دریای وخش. ( انیس الطالبین ).
وخش. [ وَ خ َ ] ( اِ ) نام مرضی است که بهائم را باشد. ( غیاث اللغات از لطایف و سروری ). || بیماریی است که اسب را در پای میشود. ( غیاث اللغات ). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. ( انجمن آرا ). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. ( برهان ) :