معنی کلمه وحید در لغت نامه دهخدا
- وحیدالدین ؛ یگانه در دین و فرید و یکتا در مذهب.
- وحیدالعصر ؛ یگانه روزگار :
بلی شبل و سلیلش میتوان بود
وحیدالعصر رکن الملک مسعود.( از ترجمه محاسن اصفهان 137 ).- وحید دهر و وحید عصر ؛ یکتای زمانه. نادر روزگار. ( ناظم الاطباء ) : در... آداب... وحیدالدهر است. ( تاریخ قم ج 4 ).
وحید. [ وَ ] ( اِخ ) یا وحیدالدین. پسر عموی خاقانی شاعر است :
جان عطارد از تپش خاطر وجید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.
جان وحید را به فلک برد ذوالجلال
تا هم فلک بجای عطارد نشاندش.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 892 )چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان ازپی وحید برآمد بدان خطر.خاقانی.وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.خاقانی.حجةالحق عالم مطلق وحیدالدین که هست
ملجاء جان من و صدر من و استاد من.خاقانی.
وحید. [ ] ( اِ ) مالاون مالس. اسدالارض. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || به لغت مغربی مازریون است. رجوع به فهرست مخزن الادویه شود.
وحید. [ وُ ح ِی ْ ی ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در دشت و گرمسیر است. سکنه آن 200 تن و آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفه حمید هستند. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).