معنی کلمه وجود در لغت نامه دهخدا
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زین وجود نالانم.خاقانی.چونکه ببودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد.نظامی.خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.نظامی.بر ایشان ببارید باران جود
فروشستشان گرد دل از وجود.سعدی.هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.سعدی.- باوجود ؛ بزرگ. بزرگوار. صاحب شرافت و عظمت. ( ناظم الاطباء ).
- با وجود آن ؛ با آن و حال آن. ( ناظم الاطباء ).
- بی وجود آن ؛ بی آن. ( ناظم الاطباء ).
- صاحب وجود ؛ بزرگ و بزرگوار و شریف. ( ناظم الاطباء ).
- وجودآرای ؛ زینت دهنده وجود و آرایش کننده آن :
هردو رکن افسر وجودآرای
هر دو رکن اختر سعودنگار.خاقانی.- وجود آمدن و به وجود آمدن و در وجود آمدن ؛ موجود شدن. هست شدن. به هستی آمدن :
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هرچه در وجود آید.سعدی.ز ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بدگهر نیکویی در وجود.سعدی.خداوندگارانظر کن به جود