معنی کلمه وبال در لغت نامه دهخدا
- وبال آوردن ؛ رنج و سختی آوردن. بد آوردن :
که این اژدهاخوی مردم خصال
نهنگ است که آورد بر ما وبال.نظامی.کنده چو در سوختن آرد وبال
پیشتر از سوختنش کن نهال.امیرخسرو ( از آنندراج ).- وبال بودن ؛ سخت و گران بودن. ناگوار بودن :
سگ استاد را صیدش حلال است
ز جاهل کشتن حیوان وبال است.ناصرخسرو.بر مذهب و بر رأی میزبانی
بر خویشتن از ناکسی وبالی
با باد جنوبی شوی جنوبی
با باد شمالی شوی شمالی.ناصرخسرو.هرکه با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان وتن بر او باشد وبال.امیرمعزی ( از آنندراج ).کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی.خاقانی.بر دوستان نکالم و بر اهل بیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم.خاقانی.- وبال داشتن ؛ رنج و گرانی داشتن. بدی داشتن :
ندارد وبال طمع کوکبم
نداند عذاب خوشامدلبم.ظهوری ( از آنندراج ).- وبال رسان ؛ رنج رسان. بدی رسان :
از سفله گان نوال طلب کم کن
کایشان دم وبال رسان دارند.خاقانی.- وبال شدن ؛ وبال گردیدن :
تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام.سعدی.- وبال گردیدن عمل ؛ بد گردیدن. گران شدن : خواجه ابوعلی سینا رحمةاﷲ علیه میگوید اندر شیر دادن همه شرطها بجای باید آورد و اگر شرطها خطا افتد وبال گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خردمند باید که شراب چنان خورد که مزه او بیشتر بزه بود تا بر او وبال نگردد. ( نوروزنامه ).