معنی کلمه وبا در لغت نامه دهخدا
ترسم ز آرزو به وجودت وبا رسد
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست.ناصرخسرو.دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بی کفش میگریخت ز دست وبای ری.خاقانی.دل راست کن از بلا میندیش
یاقوت خور از وبا میندیش.نظامی.- وبا افتادن ؛ وبا گرفتن. شیوع وبا و مرگامرگی :
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات.مولوی.در ملک فضل بی تو وبا اوفتاده شد
دارالکتاب ، مقبره ، اوراق ، مردگان.درویش واله هروی.از بسکه با مزاج عدو سازگار نیست
افتاده ز آب تیغ تو در ملک او وبا.شفیع اثر ( از آنندراج ).- وباخانه . نقطه و محلی که در آنجا وبا شیوع دارد :
چه نشینم به وباخانه ری
به خراسان شوم انشأاﷲ.خاقانی.- وبا گرفتن ؛ مبتلا به بیماری وبا شدن.