معنی کلمه وای در لغت نامه دهخدا
گر به رعنائی برون آئی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من.سعدی ( بدایع ). || شبه جمله ای است دال بر تهدید و وعید و عذاب به معنی بدا به حال ِ. و در این معنی در فارسی اغلب با حروف اضافه «بر» یا «به » یا «از» و یا به صورت اضافه آید :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای ِ تنم.صفار.ای فلک زودگرد وای بر آن
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.ناصرخسرو.خلیفه چون از جعفر این سخن بشنید خشم گرفت چنانکه روی او سرخ شد و گفت وای بر آن حرامزاده. ( تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق زر شود به رنگ و دنانیر.لامعی.وای ِ بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد زآن ویران قنات.ناصرخسرو.وای از آن علمی که از بی عقل گردد منتشر
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.سنائی.خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه.نظامی.وای بر جان تو که بدگهری
جان بری کرده ای و جان نبری.نظامی.توئی یاری ده و غمخوار شیرین
وگرنه وای بر شیرین مسکین.نظامی.نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خود کنم.نظامی.آزردمت ای پدر نه برجای
وای ار بحلم نمی کنی وای.نظامی.منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آنکس که او بر کس کند قهر.نظامی.ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.مولوی.وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست.مولوی.وای آن کو عاقبت اندیش نیست.مولوی.نوشته اند بر ایوان جنةالمأوی ̍
که هر که عشوه دنیا خرید وای به وی.