معنی کلمه وام در لغت نامه دهخدا
کسی را که اندوه وام است نیز
ازین گنج باید که باشدش چیز.فردوسی.کسی را که وام است و دستش تهی است
به هرجای بی ارج و بی فرهی است.فردوسی.وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند مدام.ناصرخسرو.اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام.ناصرخسرو.گر بازدهی وام او به خوشی
ورنه بستاند به کام و ناکام.ناصرخسرو.خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا کار به کام و نه ترا توخته وام.سوزنی.اشک اگر مایه گران کرد برمویه گران
وام اشک ازصدف جان به گهر بازدهید.خاقانی.دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام بازگرفتی.خاقانی.وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش.خاقانی.حرف زبان را به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده.نظامی.هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام.نظامی.علم او از جان او باشد مدام
پیش او نه عاریت باشدنه وام.مولوی.زن نخواهد اگرش دخترقیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.روحانی.- به وام بردن ؛ به عاریت گرفتن. قرض کردن. وام کردن :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام.خاقانی.- به وام داشتن ؛ عاریت داشتن.به عاریت گرفتن :
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن.خاقانی.- به وام کردن ؛ قرض کردن. وام کردن :
به وام کن زر و زآن مختصر مرا دریاب