معنی کلمه وال در لغت نامه دهخدا
به رحل همت بر من عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد نه نیز ماهی وال.غضایری.زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچو خیش از پر مه ریزه شود ماهی وال.فرخی.تا به بحر اندر است وال و نهنگ
تا به گردون بر است رأس و ذنب.فرخی.یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکند موجش به سوی کنار
که گز سیصدی بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
کشیدند از آب اندرون هم گروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
بسی گوهر و زر بد اوباشته
همه سینه اش عنبر انباشته
دگر هرچه ماند از بزرگان وخرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که آن ماهی است این که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال.اسدی.همیدون یکی ماهی دیگر است
که زین وال تنش اندکی کمتر است.اسدی.گر خیال تیغ تو بر بحر قلزم بگذرد
گردد اندر بحر قلزم بی روان ز اهوال وال.قطران.چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال.ازرقی.دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 228 ).دین ز درویشان طلب نز خواجگان باشکوه
ز آنکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال.کمال اسماعیل ( از جهانگیری ).|| نام رودخانه ای هم هست که آن ماهی [ ماهی وال ] در آن رودخانه می باشد. ( برهان قاطع ). بعضی گویند وال رودخانه ای است در حدود چین. ( فرهنگ خطی ). || قسمی پارچه است. رجوع به والا شود. || ( پسوند ) به صورت پسوند در کلماتی چون کوتوال ،نخچیروال ، تژوال به کار رفته است.