معنی کلمه واقف در لغت نامه دهخدا
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی از حال بیرون و درون.مولوی.گر دوست واقف است که بر ما چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.سعدی.تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت.حافظ.گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی.حافظ.ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ
نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک.نصیرای همدانی ( از آنندراج ).وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر.وحشی ( از آنندراج ).فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم
بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش.( از آنندراج ).- واقف آمدن ؛واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن :
صد هزار جان فرو شد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو.عطار.- واقف داشتن ؛ آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن : مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ).
- واقف کار ؛ کارآزموده. باتجربه. ( از آنندراج )( ناظم الاطباء ). هوشیار. دانا. ( ناظم الاطباء ).
- واقف حال ؛ کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. ( ناظم الاطباء ).
|| ایستاده.( از یادداشت مؤلف ). || ایستاده شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آن که می ایستد و باز می ایستد. ( ناظم الاطباء ). ج ، وقف و وقوف. || در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). وقف کننده. آنکه وقف کرده است.