معنی کلمه وابل در لغت نامه دهخدا
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.منوچهری.گر چه شمسی نه ابر، عالم را
از کف راد تست وابل و رش.سوزنی.سپهر منصب و تمکین علای دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل.سعدی.
وابل. [ ب ِ ] ( اِخ ) مؤلف تاج العروس گوید: جد هشام بن یونس اللؤلوی المحدث ، از او حدیث کرد و حفید او اسحاق بن ابراهیم از جد خود حدیث نقل کرد و از ابوالقاسم بن النحاس المقری نقل حدیث کرده است. - انتهی. در منتهی الارب آمده : وابل ، نام جد حجاج بن یونس لؤلؤی محدث ( کذا ).
وابل. [ ب ِ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است از عرب. ( از غیاث نقل از منتخب و صراح و لب الالباب و شرح نصاب ).