هی

معنی کلمه هی در لغت نامه دهخدا

هی. [ هََ / هَِ ] ( صوت ) کلمه ای است که بجهت آگاهانیدن و خبردار گردانیدن در مقام تهدید و تخویف و زجر و استهزا گویند و گاهی در مقام تحسین هم گفته اند. ( برهان ). کلمه تنبیه است که برای آگاه کردن گویند و گاهی در مقام تحسین آید. و به معنی افسوس و زجر نیز آمده. ( غیاث اللغات ). هی کلمه ای است که بدان تهدید کنند و از کار بازدارند و از برای تنبیه بود اعنی آگاهانیدن. ( صحاح الفرس ) :
هینی بگاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ بازنگردد به هین و هی.منوچهری.گفت هی کیستی که دلشادی
برنشسته به مرکب بادی.سنایی.بانگ زد بر ساقی مجلس که هی
می بیار و می بیار و باز می.مولوی.آن یکی میگفت اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی.مولوی.ای چشم و چراغ دیده حی
خون ریختنم چه میکنی هی.سعدی.هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی.حافظ.- هی زدن به رکاب ( بر مرکب ) ؛ زجر کردن آن که بدود با گفتن کلمه هی :
من به رکاب می همی باده ناب میزنم
چونکه شوم سوار می هی به رکاب میزنم.؟ ( از آنندراج ).- هی کردن :
مرا رساند به کوی تو همچو باد صبا
به شوق خویش در این راه بسکه هی کردم.علی خراسانی ( از آنندراج ).
هی. [ی َ ] ( ع ضمیر ) ضمیر مفرد مغایب مؤنث به معنی او، آن زن. هی که گاه به تشدید نیز گفته شود کنایه است از واحد مؤنث غایب و گاهی یاء آن نیز حذف گردد و گویند: حتاه فعلت ؛ أی حتی هی فعلت. ( از اقرب الموارد ).
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام.دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) :
خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم مدام و شما هی بیاورید.؟
هی. [ هََ ] ( فعل ) به زبان دری و هندی به معنی هست. ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( غیاث اللغات ) :
هیم به پله نیکی ز یک سپندان کم
به پله بدی اندر هزار سندانم.سوزنی.گفت یارب گر تو را خاصان هی اند
که مبارک دعوت و فرخ پی اند.مولوی.ساقی اگرت هوای ما هی
جز باده میار پیش ما شی.حافظ. || مخفف هستی :
بگفتم که تو بازگو مر مرا

معنی کلمه هی در فرهنگ عمید

۱. کلمۀ تنبیه در مقام آگاه ساختن و خبردار کردن: هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان / بیدار شو که خواب عدم در پی است هی (حافظ: ۸۵۸ ).
۲. در مقام تحسین.
۳. در مقام تهدید و تخویف.
۴. نهیب.
* هی زدن: (مصدر لازم ) نهیب زدن.
* هی کردن: (مصدر لازم و مصدر متعدی ) راندن حیوانات.

معنی کلمه هی در فرهنگ فارسی

ضمیر مفرد مونث غایب آن زن آن ماده .
نام دیگر حرف هائ

معنی کلمه هی در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی هِیَ: او - آن (مؤنث)
معنی شَاخِصَةٌ: خیره شونده (منظور از شخوص بصر در عبارت "فَإِذَا هِیَ شَاخِصَةٌ أَبْصَارُ ﭐلَّذِینَ کَفَرُواْ "این است که چشم آن چنان خیره شود که پلکش به هم نخورد )
معنی وَطْئَاً: قدم نهادن (و عبارت "إِنَّ نَاشِئَةَ ﭐللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئَاً " (:حادثه شب شدیدترین قدم نهادن است) و حادثه شب کنایه از نماز شب استو اشاره دارد به اینکه این عمل از هر عمل دیگر در صفای نفس ، انسان را ثابتقدمتر میسازد ، و بهتر از هر چیز نفس آدمی ...
ریشه کلمه:
هی (۶۴ بار)

جملاتی از کاربرد کلمه هی

قدرش رفیع و ملک رهین و فلک رهی بختش بلند و دولت کلیش بر سریست
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم
مهی که از ذقنش خواستی تفرج گوی قد از گرسنگیش گشته تالی چوگان
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
پس از شاه مردم تیره بخت ز دیگر شهیدان ببردند رخت
گاهی سخن از عشق بگوئید بگوئید گه در ره توحید بپوئید بپوئید
امید شهید دم شمشیر غروری‌ست بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد
دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا