معنی کلمه هی- در لغت نامه دهخدا
هینی بگاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ بازنگردد به هین و هی.منوچهری.گفت هی کیستی که دلشادی
برنشسته به مرکب بادی.سنایی.بانگ زد بر ساقی مجلس که هی
می بیار و می بیار و باز می.مولوی.آن یکی میگفت اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی.مولوی.ای چشم و چراغ دیده حی
خون ریختنم چه میکنی هی.سعدی.هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی.حافظ.- هی زدن به رکاب ( بر مرکب ) ؛ زجر کردن آن که بدود با گفتن کلمه هی :
من به رکاب می همی باده ناب میزنم
چونکه شوم سوار می هی به رکاب میزنم.؟ ( از آنندراج ).- هی کردن :
مرا رساند به کوی تو همچو باد صبا
به شوق خویش در این راه بسکه هی کردم.علی خراسانی ( از آنندراج ).
هی. [ی َ ] ( ع ضمیر ) ضمیر مفرد مغایب مؤنث به معنی او، آن زن. هی که گاه به تشدید نیز گفته شود کنایه است از واحد مؤنث غایب و گاهی یاء آن نیز حذف گردد و گویند: حتاه فعلت ؛ أی حتی هی فعلت. ( از اقرب الموارد ).
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام.دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) :
خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم مدام و شما هی بیاورید.؟
هی. [ هََ ] ( فعل ) به زبان دری و هندی به معنی هست. ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( غیاث اللغات ) :
هیم به پله نیکی ز یک سپندان کم
به پله بدی اندر هزار سندانم.سوزنی.گفت یارب گر تو را خاصان هی اند
که مبارک دعوت و فرخ پی اند.مولوی.ساقی اگرت هوای ما هی
جز باده میار پیش ما شی.حافظ. || مخفف هستی :
بگفتم که تو بازگو مر مرا