معنی کلمه هوش در لغت نامه دهخدا
برفتش دک و هوش وز پشت زین
فکند از برش خویشتن بر زمین.دقیقی.بشد هوش از آن چار خورشیدچهر
خروشان شدند از غم و درد مهر.فردوسی.برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان زو همی رفت هوش.فردوسی.شب و روز روشن روانش تویی
دل و جان و هوش و توانش تویی.فردوسی.در دل بجای عقلی در تن بجای جانی
در سر بجای هوشی در چشم روشنایی.فرخی.بردند به خرگاه و بخوابانیدند و هوش از وی بشد. ( تاریخ بیهقی ).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟ناصرخسرو.در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.خاقانی.به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نویدملک بقا.خاقانی.پنبه درآگنده چوگل گوش تو
نرگس چشم آبله هوش تو.نظامی.دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.سعدی.هرچه رسد پرخردان را به گوش
زود گمارند بر او چشم هوش.امیرخسرو.- آشفته هوش ؛ آنکه عقل و ذهن و فهم او پریشان باشد. پریشان خاطر :
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش.سعدی.- از هوش بردن ؛ بیخود کردن. بیهوش کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعرحافظ ببرد وقت سماع از هوشم.حافظ.- از هوش بشدن ؛ غشی کردن. ( یادداشت مؤلف ). از حال رفتن : بگریست ، گریستنی سخت چنان که از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد. ( تاریخ بیهقی ).
- از هوش رفتن ؛ از هوش بشدن. از حال رفتن :
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.فردوسی.زآن رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.سعدی.- با فر و هوش ؛ باهوش. هوشمند :
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.فردوسی.- باهوش ؛ آنکه هوش و خرد و شعور دارد :
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداندکه باهوش بد.