معنی کلمه هوان در لغت نامه دهخدا
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان.فرخی.صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان.فرخی.جاودان زین گونه بادا عیش او
عیش بدخواهش به تیمار و هوان.فرخی.گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان ، تو را ز غم و رنج و از هوان.ناصرخسرو.آنکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی ز هوان.ناصرخسرو.دل من با هوا زان پس نیامیخت
که زیر هر هوا اندر، هوان دید.مسعودسعد.بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و من از هوان مضطر.مسعودسعد.روزی چه طلب کنم به خواری ؟
خود بی طلب وهوان ببینم.خاقانی.نکرد با من از این ناکسان کس احسانی
کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست.خاقانی.پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند.خاقانی.فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
در بستر هوان فتد و ناتوان شود.سعدی.مسکین اسیر نفس و هوا کاندر آن مقام
با صدهزار غصه قرین هوان شود.سعدی.
هوان. [ هَُ ] ( اِخ ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 100 تن سکنه ، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و حبوبات و لبنیات است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).