معنی کلمه هو در لغت نامه دهخدا
هو. ( اِ ) آه و نفس. ( برهان ). هوی.رجوع به هوی شود. || ( اِ صوت ) کلمه ای است که از برای آگاهانیدن و خبر کردن گویند. ( برهان ).
- های و هو یا هیاهو ؛ به معنی هلالوش و بانگ و فریاد و مشغله است :
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی آید.سعدی.|| در اصطلاح عرفا و اهل معنی به معنی ناله و زاری به درگاه حق تعالی است :
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.خاقانی.در آن ساعت که ما مانیم و هویی
ز بخشایش فرومگذار مویی.نظامی.گه به یک حمله سپاهی می شکست
گه به هویی قلب گاهی می درید.حافظ.
هو. [ هََ / هُو ] ( اِ ) خبر بی اصل. خبر دروغ. سروصدا درباره چیزی که حقیقت ندارد. چُو.
- هو انداختن ؛ خبری بی اساس را در میان مردم شایع کردن.
- هوچی ؛ کسی که خبرهای بی اساس را برای منافع خود شایع کند.
- هو کردن ؛ درباره کسی خبر بی اساس و زیان آور انتشار دادن و او رادر نظر مردم پست کردن.
- یک هو ؛ غفلةً. بی خبر. ناگاه.
هو. [ هَُ وَ ] ( ع ضمیر ) ضمیر واحد مذکر غایب یعنی او و آن. ( ناظم الاطباء ).
هو. [ هََ وو ] ( ع اِ ) کرانه. || روزن خانه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
هو. ( اِخ ) در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است : یا هو؛ ای خدا. ( یادداشت به خط مؤلف ). پنهانی است که مشاهده آن غیر را درست نیاید. ( تعریفات میرسیدشریف ) :
صبغةاﷲ چیست ؟ رنگ خُم هو
پیسه ها یک رنگ گردد اندر او.مولوی.فکر ما تیری است از هو در هوا
در هوا کی پایدار آید ندا؟مولوی.باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست.مولوی.