همی

معنی کلمه همی در لغت نامه دهخدا

همی. [ هََ ] ( پیشوند ) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. ( از آنندراج ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آیدهمی.رودکی.به راه اندر همی شد، شاهراهی
همی شد تا بنزد پادشاهی.رودکی.همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.ابوشکور.به کردار، نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.ابوشکور.خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد
مریخ نوک نیزه تو سان همی زند.ابوشکور.همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.ابوطاهر خسروانی.آس شدم زیر آسیای زمانه
نیست بخواهم شدن همی به کرانه.کسایی.پدرْت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.فردوسی.همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آمد همی بر سرم.فردوسی.برفتند گردان تازی ز جای
همی سر ندانست جنگی ز پای.فردوسی.از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.لبیبی.زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.فرخی ( از لغت فرس اسدی ص 100 ).همی نگون شود از هیبت نهیب تو را
به ترک ، خانه خان و به هند رایت رای.عنصری.رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟منوچهری.همی دوم به جهان اندر از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.عسجدی.ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. ( تاریخ بیهقی ). همی گوید ابوالفضل محمدبن حسین البیهقی... ( تاریخ بیهقی ).
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.ناصرخسرو.همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.ناصرخسرو.روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.ناصرخسرو.ایوان کسری به مداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. ( نوروزنامه ).

معنی کلمه همی در فرهنگ معین

(هَ ) [ په . ] (پش . ) پیشوندی است که بر سر فعل ماضی ، مضارع و امر درآید: همی رود، همی رو.

معنی کلمه همی در فرهنگ عمید

۱. همچنین.
۲. اینک.
۳. همیشه، پیوسته.
۴. بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند: همی رفت، همی گفت، همی رود.
۵. بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تٲکید می کند: همی رو.

معنی کلمه همی در فرهنگ فارسی

هم این، همچنین، اینک، همیشه، پیوسته
کاملا درست محققا.
روان گشتن آب و اشک ریختن چشم اشک را

معنی کلمه همی در ویکی واژه

جزء پیشین فعل که برای استمراری یا التزامی کردن ان به کار می رفته است. سدیگر که گفتی که افراسیاب.....سپه را همی بگذراند ز آب (شاهنامه)
پیشوندی است که بر سر فعل ماضی، مضارع و امر درآید: همی‌رو، همی‌رود، همی‌رفت.
به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد.
در گویش گنابادی این، همین.

جملاتی از کاربرد کلمه همی

با جستجوی کلمه در فرهنگ لغت می‌توانید اطلاعاتی در مورد جنسیت پیدا کنید. وقتی با اسم جدیدی روبرو می‌شوید، همیشه حرف تعریف آن را یاد بگیرید که به شما کمک کند جنسیت آن را به خاطر بسپارید.
میان زلف سیاهت دلم همی‌گوید که را بود به جهان در چنین شبستانی
پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
سه اسب و دو کشته بر او بسته زار همی بینم از دور با یک سوار
چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود
همی گشت بر گرد آن مرغزار همی یار کرد اندرو خواستار
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
گر ز جان خویش سیری الصلا ور همی ترسی تو از جان الحذر