معنی کلمه همچو در لغت نامه دهخدا
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.رودکی.ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.معروفی بلخی.ای همچو سگ پلید و چنو دیده برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک.دقیقی.طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت.پروین خاتون.که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست.فردوسی.سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.فردوسی.همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.فردوسی.آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.بهرامی سرخسی.همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه او خلیفه بغداد.فرخی.گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.لبیبی.خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی.منوچهری.همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری.اسدی.همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.ناصرخسرو.لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.ناصرخسرو.سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.ناصرخسرو.همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.مولوی.همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی.مولوی.بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی.حافظ.همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.حافظ.همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین.جامی.همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.صائب.