همچند
معنی کلمه همچند در فرهنگ معین
معنی کلمه همچند در فرهنگ عمید
۲. هم وزن.
معنی کلمه همچند در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه همچند
و میگویند درین شهر افسوس قصری عظیم ساخته بود از آبگینه بر چهار ستون زرّین بداشته و قندیلهای زرّین از آن در آویخته بزنجیرهای سیمین، و از جوانب آن روزنها ساخته بلند چنان که هر روز آفتاب از روزنی دیگر در تافتی و بدیگری بیرون شدی، و در آن قصر تختی زرّین ساخته هشتاد گز طول آن و چهل گز عرض آن بانواع جواهر و یواقیت مرصّع کرده، و بیک جانب تخت هشتاد کرسی زرّین نهاده که امیران و سالاران لشکر و ارکان دولت بر آن نشستندی، و بدیگر جانب همچندان کرسی نهاده که علماء و قضات و احبار بر آن نشستندی، و بر سر خود تاجی نهاده که چهار گوشه داشت در هر گوشهای گوهری نشانده که در شب تاریک چون شمع میتافت، و پنجاه غلام از ملک زادگان با جمال بر سر وی ایستاده، هر یکی را تاجی بر سر و عمودها در دست، شش جوان دیگر از فرزندان ملوک با خرد و رای و تدبیر تمام ایستاده بر راست و چپ وی، این شش جواناند که اصحاب الکهفاند، نامهای ایشان: یملیخا، مکسلمینا، محشطلینا، مرطونس، اساطونس، افطونس. و قیل یملیخا و مکسلمینا و مرطوس و ینینوس و سارینوس و ذوانیوانس.
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز بیست همچندان که ما گفتیم نیز
باز همچندان که اول کرد کار تا که حاجت خواه شد از کردگار
آن گاه گوییم که اندر مردم که او بار درخت عالم است، سه نفس است: یکی نباتی، دیگر حسی و سه دیگر نطقی. و مردم نخست به لذت نباتی رسد تا بدان غذای خویش را بکشد وز آن بعد به لذت حسی رسد. و اگر مر او را لذت نباتی نبودی، به لذت حسی نرسیدی. و باز پسین لذت حسی که بدو برسد، لذت مباشرت باشد که بدان مر نوع خویش را به زایش نگاه دارد و آن کمال جسم او باشد، و پس از آن نیز لذتی نو پدید نیاید مر او را. و چو به بدیهت عقل رسد که بداند که جزو از کل کمتر باشد و چیزهای یک اندازه همه همچند یکدیگر باشند، آن آغاز لذت علمی او باشد. و مر این لذت را گفتیم که نهایت نیست. و کمال او اندر این لذت آن باشد که مر دیگر مردمان را سوی علم راه تواند نمودن و آن زایش نفسانی باشد مر او را، و مر خویشتن را و جز خویشتن را نگاه دارد، چنانکه پیغامبران (ع) و حکما داشتند. و اگر لذات حسی نبودی، آفریدن چیزهای با لذت باطل بودی و (رستن نبات) و زایش حیوان نبودی. و اگر لذت حسی نبودی، مر خدای را فضل و رحمت نبودی. (ربنا ما خلقت هذا بطلا سبحنک فقنا عذاب النار).
عالمش چندان بود کش بینشست چشم چندین بحر همچندینشست
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
پس همچندان که تألیف و ترکیب عبارت را اندر حق بیان معانی اثر است، تألیف و ترکیب مجاهدت را اندر وصول معانی اثر است. چون بیان بی عبارت و تألیف آن درست نیاید، وصول بی مجاهدت درست نیاید و آن که دعوی کند مُخطی بود؛ از آنچه عالم و اثبات حَدَث آن دلیل معرفت آفریدگار است و معرفت نفس و مجاهدت آن دلیل وُصلت وی.
اوست که در بسیار فَرّه مَندی، همچندِ همهِ آبهای روی زمین است.
در آن وقت کی شیخ به نشابور شد، مدت یکسال ابوالقسم القشیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هرچ شیخ را رفتی بیامدندی و باوی بگفتندی و هرچ استاد امام را همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حقّ شیخ کلمۀ بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی. روزی برزفان استاد امام رفت کی بیش از آن نیست کی بوسعید حقّ سبحانه و تعالی را دوست میدارد و حقّ سبحانه وتعالی ما را دوست میدارد. فرق چندین است درین ره که ما همچندان پیلایم و بوسعید چند پشۀ. این خبر به نزدیک شیخ آوردند شیخ آنکس را گفت کی برو و به نزدیک استاد شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم. آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت. استاد امام از آن ساعت باز قول کرد کی نیز ببدِ شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه کی به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمده است.
قوله تعالی: فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ بسا فرقا میان این کلمه که حبیب ص گفت، و میان آن کلمه که خلیل ع گفت: فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی. چندان که میان محبت و خلّت است، همچندان میان کلمتین است. خلیل ع گفت: هر که بر پی ماست، او از ماست.
آنست که اجزای او جمله کنی همچند او باشند. چون شش که او را سه نیمه بود، و دو سه یک و یکی شش یک. چون جمله کنی شش باشد. و…
شکلی است بر سطحی که گرد بر گرد او خطی بود که نام او محیط است و دور نیز خوانند و به میان او نقطهای است که او را مرکز گویند و همه خطهای راست که از مرکز بیرون آیند و به محیط رسند، همچند یکدیگر باشند راست.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.