معنی کلمه هموار در لغت نامه دهخدا
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.رودکی.چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.فرخی.بس بناهاکه او برآورده ست
باز کرده ست با زمین هموار.مسعودسعد.می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.صائب. || موافق مقام. مناسب. موافق میل :
سخن را جای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.ناصرخسرو.نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسان است.مسعودسعد.- هموار کردن ؛ موافق کردن. مناسب کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟رودکی.و رجوع به مدخل هموار کردن شود.
- ناهموار ؛ ناموافق. نامناسب. تحمل ناپذیر :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.رودکی. || برابر و یکسان و به یک طریق. ( برهان ). || ( ق ) همیشه و دائم. ( برهان ). پیوسته. همواره. هماره :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.رودکی دیدن شاه برتو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار.فرخی.آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به هر شعر همی گویم هموار.فرخی.وگر بیابد روزی هزارسنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار.فرخی.همچون سر پستان عروسان پری روی
وندر سر پستان بر شیر آمده هموار.منوچهری.زیرا که نزاده ست شما را کس هموار
بر خاک همی زاده زاینده بزایید.ناصرخسرو.از تو هموار همی دزددعمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.ناصرخسرو.صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد.ناصرخسرو.مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار.مسعودسعد.خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار.مسعودسعد.شمس نزد اسد رود مادام