معنی کلمه همشیره در لغت نامه دهخدا
ابا آنکه همشیره بودی ورا
کجا آب از او تیره بودی ورا.فردوسی.که هستند همشیرگان پدر
سزد گر بجویی از ایشان خبر.فردوسی.که من چون ز همشیرگان برترم
همی بآسمان اندر آید سرم.فردوسی.پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشه وفایی همشیره سخایی.فرخی.دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.منوچهری.نه بر شیرین نه بر من مهربان است
نه با همشیرگان شیرین زبان است.فردوسی.بسی بود همشیره با شاخ گل
بسی بودهمخوابه با شیر نر.مسعودسعد.خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیره ابد شد و پیمان تازه کرد.خاقانی.نیز چون همشیره با شروان رسید
کار شروان دست بالادیده ام.خاقانی.آن می که محیطبخش گشته ست
همشیره شیره بهشت است.نظامی.شکر همشیره دندان من شد
وفا همشهری پیمان من شد.نظامی.تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.مولوی.همشیره جادوان بابِل
همسایه لعبتان کشمیر.سعدی.رجوع به همشیر و همشیرگی شود.