همدمی

معنی کلمه همدمی در لغت نامه دهخدا

همدمی. [ هََ دَ ] ( حامص مرکب ) هم دمی. همدم شدن. یار بودن. دوستی. مهربانی. هم نفسی. همنشینی. مصاحبت :
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن.سیدحسن غزنوی.بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی.نظامی.از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان از او خالی.نظامی.گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را بود به هم خویشی.نظامی.- همدمی کردن ؛ موافقت. همکاری کردن :
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان.ناصرخسرو.
همدمی. [ هََ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به همدم. رجوع به همدم ( ص مرکب ) شود.
همدمی. [ هََ دَ ] ( اِخ ) همدمی مشهدی. به صنعت کاسه گری منسوب است. این مطلع از اوست :
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم.
( از مجالس النفائس میر علیشیر ص 79 از ترجمه فارسی ).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است.

معنی کلمه همدمی در فرهنگ فارسی

منسوب به همدم

جملاتی از کاربرد کلمه همدمی

ز خود به همدمی میجُست عطّار خودی خود ز خود کرد او بدیدار
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
همدم جامیم و با ساقی حریفی می کنیم خوش بود گر همدمی دمساز گردد عاقبت
کسی نماند که با او دمی بشاید زد که همدمی خسان از خطر جدا نبود
همدمی نیست، تا بگویم راز محرمی نیست، تا بنالم زار
مرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشته وگرنه همچو نی فریادها در آستین دارم
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
اهلی مزن از همدمی ماه و شان لاف کایشان نکنند این کرم و شان توهم نیست
هر کجا بینم گلی با خار می‌سوزم که آن همدمیّ یار با اغیار یادم می‌دهد
ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی