هزمان

معنی کلمه هزمان در لغت نامه دهخدا

هزمان. [ هََ ] ( ق ) مخفف هر زمان باشد که افاده هر دم و هر ساعت می کند. ( برهان ) :
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسِمان کند هزمان.کسائی.کز فروغ مکارمش هزمان
مورچه بشمرد ز دور ضریر.خسروی سرخسی.ز بس برسختن زرّش به جای مردمان ، هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله.دقیقی.دو هفته برآمد بر این روزگار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.دقیقی.چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.فردوسی.همی کرد گودرز هر سو نگاه
ز دشمن بیفزود هزمان سپاه.فردوسی.بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآرد خروش و غریو.فردوسی.پدر از مردی در شیر زند هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هر دم بر.فرخی.من و چنگی و آن دلبر که او رانیست همتایی
ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی.فرخی.ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.عنصری.چو صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.منوچهری.دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.منوچهری.هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لاله خودروی.منوچهری.ز صد گونه هزمان بدو گرد کرد
کسش بازنشناسد از زرّ زرد.اسدی.یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانْمان رباید همی.اسدی.چنان کرد دین را به شمشیر تیز
که هزمان بود بیش تا رستخیز.اسدی.از این چون و چرا بگذر که روشن گرددت هزمان
مگر کآن عالم پرخیر بی چون وچرا یابی.سنائی.ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.ناصرخسرو.وینکه بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش.ناصرخسرو.تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همیگویی هزمان.ناصرخسرو.من آن درّ حکمت ندارم مهیا
که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون.سوزنی.نوشتم ابجد تجرید پس چون نشره طفلان

معنی کلمه هزمان در فرهنگ معین

(هَ ) (ق . ) هر زمان ، هر وقت .

معنی کلمه هزمان در فرهنگ عمید

هرزمان: چنان گردد جهان هزمان که گویی / پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی (دقیقی: ۱۰۵ ).

معنی کلمه هزمان در فرهنگ فارسی

مخفف هرزمان
هرزمان هروقت : (( چنان گردد جهان هزمان که دردشت پلنگ آهونگیرد جزبکشتی . ) ) (دقیقی )

معنی کلمه هزمان در ویکی واژه

هر زمان، هر وقت، ناگهان. به کرسی به خشم اندر آورد پای/ همی گفت و برجست هزمان ز جای «فردوسی»

جملاتی از کاربرد کلمه هزمان

ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه که هزمان فزودش یکی پایگاه
آسمان آسیای گردان است آسمان آس مان کند هزمان
همش عاشقست ابر با درد و رشک کش از دیده هزمان بشوید به اشک
پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست پسر از مردی با پیل زند هزمان بر
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
نبودی بگیتی چنین کهترم که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
نگاری کز پی دستان چنان و چون او هزمان چنان کردم که نتوانم بگفتن که چه و که چون
نسوزد همانا دلت بر پدر که هزمان مر او را بسوزی جگر
به کرسی به خشم اندر آورد پای همی‌گفت و برجست هزمان ز جای