معنی کلمه هرم در لغت نامه دهخدا
- هرم منتظم ؛ هرمی است که قاعده اش چندضلعی منتظم و وجوه جانبیش مثلثهای متساوی الساقین متساوی باشند.
- هرم ناقص ؛ جسمی که از قطع کردن یک هرم با صفحه ای موازی قاعده بوجود می آید.
|| بنایی که به شکل هرم ( معنی اول )باشد. ج ، اَهْرام. ( از فرهنگ فارسی معین ).
هرم. [ هََ رَ ] ( ع مص ) سخت پیر و کلانسال گردیدن. ( منتهی الارب ). سخت پیر شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). رسیدن به نهایت پیری. ( اقرب الموارد ) :
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
همیشه تا نبود خوشتراز شباب هرم.فرخی.دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم بریانی و بیچارگی و ضعف هرم.فرخی.گر او را هرم دست خدمت ببست
ترا همچنان بر کرم دست هست.سعدی.|| ضعیف گردیدن. ( اقرب الموارد ).
هرم. [ هََ ] ( ع اِ ) گیاهی است شور. ( منتهی الارب ). نوعی از حمض است که شورمزه است و بیش از انواع دیگر بر زمین گسترده شود و پهن گردد. ( اقرب الموارد ). || نام درختی است. || بقلةالحمقاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِخ ) یوم الهرم از ایام عرب است. ( اقرب الموارد ). || ذوالهرم ؛ مالی از آن عبدالمطلب یا ابوسفیان در طائف.( اقرب الموارد ). رجوع به هرم در ردیف اسم خاص شود.
هرم. [ هََ رِ ] ( ع ص ) نیک پیر خرف. ج ، هرمون ، هَرمی ̍. || ( اِ ) خرد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عقل. ( اقرب الموارد ). || هوش. || دل. ( منتهی الارب ).
هرم. [ هََ رَ ] ( اِخ ) جایی است به یمن که بناهای عجیب دارد از ملوک حمیر. ( منتهی الارب ).
هرم. [ هََ رَ ] ( اِخ ) قریه ای است در هفت فرسنگی میان شمال و مشرق بیدشهر. ( فارسنامه ناصری ). از اعمال کارزین. ( فارسنامه ابن بلخی ).
هرم. [ هََ ] ( اِخ ) جایی است در طایف از اموال عبدالمطلب و نیز گویند متعلق به ابوسفیان بن حرب بوده و هنگامی که او از جانب پیامبر مأمور هدم بت لات شد در این مکان اقامت کرد و به ذوالهرم معروف شد. ( از معجم البلدان ).
هرم. [ هََ ] ( اِخ )نام ابوالعجفاء سلمی است. ( یادداشت به خط مؤلف ).
هرم. [ هََ ] ( اِخ ) نام ابوزرعةبن عمروبن جریر است. ( یادداشت به خط مؤلف ).