معنی کلمه هر در لغت نامه دهخدا
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.رودکی.هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی.عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.رودکی.چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری.فردوسی.برفتند هرمهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار.فردوسی.هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.فرخی.سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.فرخی.آن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.فرخی.بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.عسجدی.تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری.منوچهری.فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.لبیبی.تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. ( تاریخ بیهقی ).
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.اسدی.- هر آن ؛ مرکب از هر و اسم اشاره. هر یک. هرکه. هر کس. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.بوشکور.هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه.اسدی.هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.باباطاهر.- هرآن ؛ هرلحظه. هردم. هروقت. ( از ناظم الاطباء ). مرکب از هر و آن به معنی دم و لحظه.
- هرآنجا ؛ هرجا. در هرجا. جایی که :
سپهبد هر آنجا که بدموبدی
سخن دان و بیداردل بخردی.فردوسی.- هرآنچه ؛ هرچیزی که. هرچه. ( یادداشت مؤلف ) :