معنی کلمه هدی در لغت نامه دهخدا
هدی. [ هََدْی ْ ] ( ع اِ ) آن چارپای که به مکه برند و ذبح کنند. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ). آنچه به حرم برده شوداز چارپایان و گویند آنچه برای قربان کردن برند. ( از اقرب الموارد ). قربانی که به مکه فرستند. ( منتهی الارب ). در این معنی در عربی به فتح اول و کسر دوم و تشدید سوم است. ( از حاشیه برهان چ معین ) :
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکوة و فطره و اعتاق و هدی و قربانی.سعدی.رجوع به هَدی شود. || عروس. ( منتهی الارب ). || سیرت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): ما احسن هدیه. ( اقرب الموارد ). || خوی. ج ، هَدی . ( منتهی الارب ). || طریقه. ( از اقرب الموارد ). || صاحب حرمت. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) راه راست نمودن کسی را. اشاره کردن کسی را. ( منتهی الارب ). || یافتن راه را. ( منتهی الارب ). استرشاد. ( اقرب الموارد ). || رفتن به راه دیگری.( منتهی الارب ). رجوع به هدایت و هدایة شود.
هدی. [ هََ ] ( ع اِ ) سیرت. ( منتهی الارب ).
هدی. [ هَُ دا ] ( ع مص ) راه راست نمودن کسی را. ( منتهی الارب ). راه نمودن. ( ترجمان علامه جرجانی ، ترتیب عادل ). اشاره کردن کسی را. ( اقرب الموارد ). || یافتن راه را. ( منتهی الارب ). مقابل ضلالت. ( یادداشت به خط مؤلف ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) روزی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || راستی. ( منتهی الارب ) :
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوندسوی خلق جهانند و مشارند.ناصرخسرو. || راه راست. ( منتهی الارب ) :
برهمنان راچندانکه دید سر ببرید
بریده به ْ سر آن کز هدی بتابد سر.فرخی.ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندرآن بلاد ودیار.فرخی.شاد من از دین و هدی گشته ام
پس که تواند که کند غمگنم.ناصرخسرو. || رشاد. || بیان. ( اقرب الموارد ). || راهنمایی و دلالت. ( منتهی الارب ).ضد ضلال. ( اقرب الموارد ) :
در هدی نگشاید مگر کلید سخن
هموگشاید درهای آفت و بلوی.ناصرخسرو.شمع هدی ،زین دین ، خواجه روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان.خاقانی.