هاموار

معنی کلمه هاموار در لغت نامه دهخدا

هاموار. [ هام ْ ] ( ص ) هموار. برابر. یکسان. مستوی که پستی و بلندی نداشته باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). مقابل ناهموار : هود گفت : ای مسکین ( شداد ) از عذاب دوزخ نمی ترسی و به بهشت امید نداری ، گفت : من این زمان خود بهشتی خواهم کردن و کس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کار کردی تا از آن استادان این هزار مرد کارگر گشتند، چنانکه در جهان چند ایشان نبود، پس بفرمود تا جائی بجستند که زمین آن هاموارتر بود و آب و هوای آن خوشتر بود تا جائی بیافتند که آن را ارم خوانندی. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کثیف
خطیر و بی خطر و هاموار و ناهموار.ناصرخسرو. || ( ق ) پیوسته. دائم. هموار. هماره. هامواره. همیشه. مدام. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) :
برفتند گردنکشان هاموار
به نزدیک مستظهر کامکار.حکیم زجاجی ( از فرهنگ رشیدی ).هدایت این کلمه را صورت مخفف هامون وار دانسته و مینویسد: به معنی زمین صاف که آن را هموار نیز گویند و اصل در آن هامون وار بود، یعنی صحرای صاف. ( انجمن آرا ). بهار ( ملک الشعراء ) در مورد این کلمه چنین نویسد: و هاموار هم به نظر که در اصل «هامون وار» به معنای تشبیهی هامون است که «هموار» شده است و معانی دیگر از قبیل هموار به معنی آرام و هموار به معنی دایم و پیوسته شاید مخفف «هم » مخفف «هم وارک » و ترکیبی از «هم » و «واره » باشد، یعنی «مانند هم » و این دو لغت «همواره » و «هامون وار» بایکدیگر درآمیخته و یکسان شده باشند. ( مقدمه مجمل التواریخ و القصص ص یح ). اما این کلمه مرکب از: ( هام )( = هم ) و «وار» است. ( حاشیه برهان چ معین ). صورتهای دیگر آن هامواره ، هموار، همواره ، هماره و همارا است. رجوع به هر یک از این کلمات شود.

معنی کلمه هاموار در فرهنگ معین

(ص . ) هموار.

معنی کلمه هاموار در فرهنگ عمید

= هموار

معنی کلمه هاموار در فرهنگ فارسی

هموار
۱- (صفت ) آنچه پستی وبلندی ندارد مستوی مسطح : (( پس بفرمود تاجایی بجستند که زمین آنها هاموارتر بود و آب آن خوشتربود تاجایی بیافتندکه آنرا ارم خوانندی . ) ) ۲- دایما پیوسته همیشه (( برفتند گردنکشان هاموار بنزدیک مستظهرکامکار . ) ) ( زجاجی رشیدی )

معنی کلمه هاموار در ویکی واژه

هموار.

جملاتی از کاربرد کلمه هاموار

چو گل بنمود رخ را، هامواره فلک بارید بر تاجش ستاره
جوابش داد زرد از پشت باره به بخت شاه شادم هامواره
ز شاخی خشک گشته هامواره به شاخی بار او ماه و ستاره
چو مشرق بود اصلش هامواره برآینده ازو ماه و ستاره
پریرویانِ گیتی هامواره شده بر بزمگاهِ او نظاره.
وگر بی آسمان بودی ستاره جهان پر نور بودی هامواره
کشیدند بر کتف ها هاموار برون آوریدند شان از حصار