معنی کلمه نیکو در لغت نامه دهخدا
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار.فردوسی.به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.فخرالدین اسعد.اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم. ( تاریخ بیهقی ص 337 ). بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند. ( تاریخ بیهقی ص 239 ). همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. ( تاریخ بیهقی ص 175 ).
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.جامی. || موافق. مطبوع. ملایم. دلپسند : بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. ( تاریخ بیهقی ). این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه. ( تاریخ بیهقی ص 332 ). با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را. ( تاریخ بیهقی ص 286 ).
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید.سنائی.شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. ( کلیله و دمنه ). چون خوابی نیکو که دیده آید. ( کلیله و دمنه ).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.نظامی. || نرم. ملایم. مهربان. خوش : خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است. ( تاریخ بیهقی ص 339 ).
- رای نیکو ؛ نظر موافق و مساعد : حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. ( تاریخ بیهقی ص 214 ).
|| استوار. درست. پخته. سنجیده :
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان.فردوسی.یکی بود از ندیمان... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. ( تاریخ بیهقی ). قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم. ( تاریخ بیهقی ص 276 ). از فقیه بوحنیفه اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. ( تاریخ بیهقی ص 387 ). سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده. ( کلیله و دمنه ). || مستحسن. پسندیده. حمیده. به. خوب. شایسته : مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. ( تاریخ بیهقی ص 314 ). و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ص 130 ). اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد. ( تاریخ بیهقی ص 386 ).نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد. ( کلیله ودمنه ).